ماجراهای فتلا
فتلا اومد تهران.
یه روز میخواست سوار آسانسور بشه. چشمش اوفتاد به تابلو در آسانسور :
( ظرفیت چهار نفر)
فتلا نشست دم آساتسور و داد زد:
-- حالا صد تا ناسزا بگم . په سه نفر دینه ز گور بوو بووم بیارم
فتلا تو خیابون می خوره زمین سرش بشدت گیج می خوره.
یدلا و نسلا دوتا از دوستاش زیربغلشو می گیرن که زمین نخوره. فتلا داد می زنه که :
-- پدر نامردا مو نه ول کنین فلکه نه بگرین. مر نی بینین چطو لر اخوره
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان ۱۳۸۸ ساعت 16:15 توسط محمدرضا دادگرنژاد
|