روایت کنندکه شبی دیرهنگام وپاسی ازشام فتلابقصدرفتن به ام آی اس
به فلکه چهارشیررسیدی ودکانها همه بسته دیدی و گاراژمسارفربری هم
نه بجهت دیرمجال بودن که بل بجهت تمام کردن کیسه پلاستیکی بودکه
ازرفتن به ام آی اس سرباززدند و صدسربازهم قادربه اجبارآنهانبودی چون
که یکی ازملزومات سفروناجی مسافرین ازبالاپایین رفتن مینی بوس و
کندالی های بس عمیق بویژه در درخزینه و اوگنجی و او گه و ..... که در
مصرف کیسه پلاستیک یا بهمان گویش فتلا "شف شغو" نقش بسزایی
دارندوفروشندگان شف شفو دارایی خودرا مدیون اول بوی مینی بوسهای
او-ام و بعد این کندالی میدانند.
الغرض فتلا رااجبارافتادکه همانجادرگوشه ای ازمیدان چهارشیرچندساعت
مانده به صبح را کپیده و بهنگام سپیده به گاراژرفته بلیطی خریده ودر او-
ام رستم خزیده و به دیارش برود. ساکش رازیرسرنهاده وپاها گشاده
وشلال روی چمن ها به یه تف کنان خو مرگش درربود. صبح با صدای
جاروکار ارخواب پریدی و ساک زیرسرنیدی و زمین وزمان رابه فوش و
فضیت کشیدی که ای داد ای هوار :
-ساکمه بامکینه ریش تراشی و زیرشولاری وسیگارام و من جیویم (موبایل) همه ر هدن.
ناچار ازجابرخاست و چهارتا شیر سنگی رامخاطب قراداد وفریاد زد:
-- آهای تف من ری هرچارتاتون عرضتون چند سگ آقام عبدلا نبید. خاک به سرتون
و باگرزبلیتی دوضربه به باسن جاروکار بیگناه عرب زدوهمانطوردرسایه
روشن جاده میدوید جاروکار را خطاب قرارداد وگفت :
-- تونه خدا مونه بوخش عصوانی بیدم تو هم دم بارت گرزم بیدی دی چاره نداشتم!!!!!! حلالم کن.....