گلستان دادگر
چوپان عارف
چوپان صالح و ساده اي به گاه نماز مغرب گوسفندان رها كرده وخودرا مهيا
كه نمازگذارد و خودرابه دوست بسپارد. به نهرآب نزديك شدودست نمازساخت
ونفسِ خويش پرداخت وچون بازگشت به تجديد بيعت و گوسفندان را بينَت كرد
وسه تارامفقوده ديد. آه بركشيدودهان دريد وگوسفندان راصلادادولي صدا نشنيد
چوبدست برچنگ وبرديگردست سنگ بهرسوپريد ودويد ونديدو جامه دريد.
دلخور و رنجور روي برآسمان داد وفرياد زد:
_خداوندا مَر نگفتم يه دم ويرِت با گوسِندام بو تا بيام
لحظاتي سخت نفرين بربخت خود كرد وبه نماز ايستاد وآهسته گفت:
_مو نمازُمِه مي خونم اما بات قهرم
چون خواست بسم الله گويد گفت:
_سه ركعت نمازمغرب بجا مي آورم به خودم مربوطه
ملك الموت به حضرت حق عرض كرد:
_ يارب اجازت فرما تا اين بنده طاغي و ياغي راجان بستانم ودر باغي به كود
مبدل نمايم كه از خاك كمترشود.
خداي جل جلاله فرمود:
_خاموش و در اين فقره مكوش كه اين چوپان ازبهترين عابدان منست
عزراييل پرسيد:
_ چگونه باشد اين؟
حكيم بصيربينا فرمود:
_اين گونه باشد كه آدميان دو گونه اند. جمعي آينه اند و جمعي هرآينه
پشت به حرم كردن و ياد حبيب به ، به نماز بيدِن ودر فِرگ سيب
سيب حوا سيرت آدم گِرِهد صورت اوبيد به ما ، وين عجيب
غير خدا كي تَرِه فتوا بده كي به خدا بيد غريب ، كي قريب؟