کـــــله پـــا چه

لری از قضای روزگار با یه شوشتری و یه اصفهونی همپا و همراه شد در راهی. شبا هنگام به شهرکی رسیدند و

جز خاموشی ندیدند و از گسنه ای آه کشیدند و در یه قهوه خونه چپیدند وشامی تناول کردند و حظ بردند که از گسنه ای

نمردند.

قهوه چی آنان را هشدار همی داد که فردا تعطیل است و بجهت جلو گیری از گسنه نما ندن سه دست کله پاچه بآنان داد

و پلاسی برای خفتنشان بر بام انداخت و چراغ دکان کورساخت ورفت .شوشتری و اصفهونی بطرفه العینی خوابشان 

   در ربود و آنکه  بیخواب بود لر بود که بزرگان گفته اند: 

-- لر اگر در خانه خرما داشتی        سر به بالشت و دشک نگذاشتی

الغرض هر یه ساعت یه دست از کله پاچه ها به سوراخ سر فرو کرد و برای خسبیدن رو به یک سو کرد و خر و پف.....

به تیله صبح با سرفه شوشتری از جا خاست و از ترس چون ماست بر جای ماند با رنگ سفید و اضطراب شدید که یاران

طلب قوت کنند و بی قوت از توضیح...

اول شوشتری گفت:

-- د یشو خو دیدمه که مرحوم بووم مونه با خوش به بهشت برده...

اصفهونی هم با خنده گفت:

--از قضا منم خواب دیدم رفتم زیارت ولی بلیط برگشت گیرم نمیاد برگردم..

لره که فرصت را مناسب حال خود دیده و گویی از مهلکه پریده با خوشحالی  گفت:

--راستیا تس مو هم فکر کردم تو که رهدی او دنیا اصلا دی نیای و تو هم که حالا حالا بلیط گیرت نیا که ورگرتی گفتم

  کله پاچه ها بمهنن گند اکنن ور کشیدمشون به سر که بزرگا گفتنه:

--تا توانی جور دوستان را بکش          زحمت یاران و همراهان را بکش