Go to fullsize image  Go to fullsize image Go to fullsize image

چوپاني گله را به صحرا برد .به درخت گردوي تنومندي رسيد. از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد. ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.   مستاصل شد...از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: 
-اي امام زاده گَلُمِه نذرت اِكُُنُم ، از ئي درخت سالم  بيارُم پایین...

قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت وگفت: 

-اي امام زاده خدا راضي ني بو كه زن و بچه مو  بيچاره ها از تنگي و خواري بميرن و تو همه گله نِه  صاحب آبوي!!! نصف گله نِه بِت اِدُم و نصف ديس سي خُم... 
قدري پايين تر آمد. وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت: 
-اي امام زاده نصف گله نِه  چطوري اِخوي ضَفت  بكني؟ همه سونه ا خُم ضَفت اِ كنم. در عوضس كشك و پشم نصف گله نِه  اِدُم به خُت.

 وقتي كمي پايين تر آمد گفت: 

-بالاخره چوپونَم كه بي مِزد ني بو. كشكِش سي تو، پشمِش سي مو بعوض دستمِزد.

 وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: 

-مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟ مُ  ز هول خُم يه غلطي كردُم    
غلط زيادي كه جريمه نداره!!!!!