ماجراهاي فتلا
فتلا در رستورا ن
فَتِلا با دوتن از دوستانش بنام حَسِلا و نَسِلا درتهران ميرن رستوران كه ناهاربخورن.بعدازاينكه سيروپرشدن
ميفهمن كه پول ندارن. حَسِلا باترس ولرز ميگه
-- اي خاك مِنِ سرُم همي حالا تهرانيا اِكُشِنمون
نَسِلا گفت :
--پَه بياين قايُم وابويم زيرميز
فَتِلا گفت :
-- مَتَرسين بياين به د ين مو پاصندوق .
مقا بل صندوق شلوغ بود نوبت به فتلا كه رسيد گفت:
--آقا بيزحمت باقي پنج هزار تومن مو نه بده
صندوقدارباتعجب پرسيد:
-- كدوم پنج هزارتومن؟
حَسِلا كه پشت سرفتلا بود بلافاصله گفت :
-- اقا مو خوكارندارم اما هموسو كه مو سه هزارتومن بت دادم اي آقا هم پيل بت داد.
-- صندوقدارازفرط عصبانيت درحال تركيدن بود كه چشمش به نَسِلا افتادكه چپ چپ يه ا ونگا ه ميكرد. ازنسلا پرسيد:
-- توچته طلبكارنگام ميكني؟
نسِلا گفت :
-- هيچي بووم ايطو كه تو با اي دو نفرتا كردي ترسم بگوي موهم ايران چك پنجاه هزارتومن بت ندادم...